+ وقتی تو نیستی دوست دارم جای ِ هر کسی باشم به جز خودم ..
هـــــدیه تولـــــدم را جفتی کفـــش بخـــر !!!
نه بــــــرای من
برای خــــــودت که برگردی....
...نامت را می شناسم
از همان بدو تولدت
(علی ِ مرادی) ؛ یا که مراد ِ علی هستی...!
همه هستی و شبیه هیچ یک نمی شوی!
آغاز می کنم هر لحظه بودنم را باتو
زمین و آسمان را هم داشته باشم ؛
بـی تـو، هیـچ خواهـم بود و پـوچ
از فرش تا عـــرش
محبـــوبم!
تاج کرده ام نامت را بر سرم
زینتی ساخته ام بر گردنم ، شاید هم که نامت را بلعیده ام
من همه بودنم (علی ِ مرادی) است
که رهاشدن و رفتن تا بینهایت خواهش بودنتـــ , رسیدن به خدایی است که در همین نزدیکیها با من است...
همه جا در تسخیر تاریکی است...
همه درخوابی عمیق غوطه ورند...
پایان زندگی اینجاست !
حتی دلهای پاک از هراس این دیو سیاه، امان میخواهند...
گمان میکنم تاریکی مطلق است !!
چیزی به صبح نمانده است
شرافت را به تلی خاکستر نفروشیم
که هیچ...
مگر مردانگی را چه می شود؟
مگر صداقت راعشق را چه می شود
اینجا خاموشی" عشق" است که بیداد میکند..
گویا "هوس" رابرای آن قالبی است..
که هیچ...
کاش قلبها همدگر را می فهمیدن..
ای کاش این صبح ،صبح صادق بود...
به تو که نگاه می کنم...
چیزی شبیه "رعد "در بدنم جاری می شود...چون خون در رگهایم
چون ضربانهای متدوام قلبم
تک ضربان شود طپشهای قلبم
و نفسم بند آید...!
به تو که نگاه می کنم...
دنیا از حرکت می ایستدو زمان (ثانیه صفر) می شود
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
دستانت را گره کن در سردی دستانم...
بالا ببر و ها کن!
مرا با خود ببر..هر آنجایی که هستی
مرا درقلبت بگذار و ببر
می خواهم که در تمام لحظه های دور و نزدیکبا تو باشم!
و دستانم را در گرمی دستانت گم کن...
بالا ببر و ها کن!
چَشــم هایتــ را باز کن!
می خواهم که غرق شوم در وسعت بیکران نگاهتــ...
و رد پای قاصدکی هم نخواهد بود...
بمیرم
کشته برق نگاهی شُد!
چَشم هایت را ببند!
آرامگاه من آنجاستــــــ.....
+منظورم از نی نی همون مردمک چشمه .....
به آســمان که نگاه می کنــم
تو با همه بودنت به چشم می آیی...
آسمان زندگی ام!
نرمی کلامت مرا در خواب می کند
و برق نگاهت زندانی ساخته است برایم ، با دیوارهایی تا فلک
تو ، زندان بان بودنم گشته و من اسیر حجم مهربانیت!
عزیز و عشقم
مرا قربانی خود کن...این زندانی حبس ابد...هیچ رحمی نمی خواهد...
.
.
.
با عشقتـــــ مرا بکُش
زمین یخ بسته
جوان کــارگری رادیدم، گاری به دست ،ماسه می کشید؟!
سخت کارمی کرد..
شرافت مندانه
(خستگی ناپذیر)
انگار دانه دانه ماسه هایش عاشقانه هایش بودند..
می گفت به عشق"او" کارمی کنم!!
ومن زیرآوار این حرفش ماندم
متاثرشدم،
به اتاق کارم رفتم،کناربخاری،لم داده به صندلی،
وبه عاشقانه هایم خندیدم..
+ اتفاقی ک امروزبرایم افتاد..مینیمال های او زیباتر بود به اندازه ماسه..میگم کاش انسانها رو از دلهاشون شناخت، نه ازپولهاشون ونه ازدارایی هاشون...7azar 90
هیچ منطق و اصولی را نمی شناسند!
و به دوره ای رسیده ایم که
"بایک دل میتوان هزار دل برداشت"
وقتی مرزهای اعتقادی برچیده می شود!!